دختری با مادرش در رختخواب گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟ سن من از بیست وشش افزون شد هیچ کس مجنون این لیلا نشد غم میان سینه شد انباشته
درددل می کرد با چشمی پر آب
زندگی از بهر من مطلوب نیست
روی دستت باد کردم مادرم!
دل میان سینه غرق خون شد
شوهری از بهر من پیدا نشد
بوی ترشی خانه را برداشته
سال نو مبارک
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش
![](http://axgig.com/images/85642323142333148838.gif)